ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

خونه محیا ومهدی

پسر ناز من دیروز جمعه بود و صبح من و تو رفتیم خونه مامان جون واسه نهار. ظهر بابا حمیدم اومدن اونجا و تو داشتی نهار میخوردی . مثه همیشه خاله جون المیرا بهت غذا میدادن !!!!! یکم ادا درآوردی و شروع به سرفه های الکی کردی چون قبلا مدام اینکارو واسه توجه بیشتر انجام داده بودی ما خیلی جدی نگرفتیم . همه قربون و صدقت رفتن و توو هم خندیدی. دوباره همین کارو کردی و بابا تورو با هول برت داشتن نکه پریده باشه تو گلوت .... تا برت داشتن یه عالمه بالا آوردی و خودت از ترس رنگت پریده بود. وقتی تموم شد بردمت واسه شستشو که از ترس هق هق میزدی ... الهی فدات شم مامانی..... اینطوری سبک شدی و شروع کردی به شر بازی دوباره و ظهر یه خواب راحت کردی تا 5 عصر.وقتی ب...
8 تير 1392

ویلای طرقبه

عشق کوچیک مامان روز دوشنبه نیمه شعبان بود و تعطیل . واسه همین یکشنبه ظهر تو با مامان جون اینا رفته بودی ویلای دوست عمو میثم . من سر کار بودم با بابا جون و بابا حمید حدود 3 رسیدیم . تو نهارتو خورده بودی مثه هر روز که قبل اومدن من نهار میخوری و حسابی آتیش سوزونده بودی                      و  داشتی تو باغ بازی میکردی با خاله جونات اونام حسابی ازت عکس میگرفتن و خوشحال بودین .      وقتی من اومدم اولش بی محلی کردی چون تو بغل خاله جون عادله بیشتر بهت خوش میگذشت ..... بعده نهار یه کم خوابیدی و وقتی ...
6 تير 1392

بام مشهد

عزیز دلم شنبه شب با بابا و عمو میثم و خاله جونات و مامان جون و بابا جونت رفتیم بام مشهد. متاسفانه ماشین بابا توراه خراب شد و تا رفت درست کرد ما با عمو میثم رفتیم بام. خیلی خوش گذشت .حسابی خلوت بود و ما تونستیم تورو ببریم سمت وسایل بازی و حسابی تاب خوردی و با عمو میثم الکلنگ بازی کردی... بعد با بابا اینا قرار گذاشتیم شلمان و رفتیم تا شام بخوریم که اونجا هم حسابی به جنابعالی خوش گذشت عشق کوچولوی من ..... انتظار ارمیا واسه آوردن غذا.....                   آقا لطفا سریعتر غذای منو بیارین دیگه ......      &nb...
5 تير 1392

نمایشگاه

آقا ارمیا روز 5 شنبه عصر واسه اولین بار خودم بردمت حموم. تا حالا همیشه با مامان جون میرفتی حمام !!!! آخه من میترسیدم ببرمت ولی 5 شنبه چون میخواستیم بریم نماشگاه (برق و صنعت )دیدن غرفه بابا حمید و جنابعالی ظهر پای سفره شیرجه زده بودی تو بشقاب ماکارونی(فیلمش موجوده) و حسابی چرب و چیلی شده بودی و بوی ماکارونی و روغن میدادی  اول خاله جون المیرا ناخوناتو گرفتن                                 و بعد من بردمت  حموم تا وقتی میریم نماشگاه آبروی بابات نره  بعد حسابی خوش ...
1 تير 1392